علی علی ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

جای خالی تو

سلام گل پسر مامان این چند روز نرسیدم برات بنویسم (خوب ببخشید دیگه )آخه سرمون خیلی شلوغ بود ,از یه طرف شب یلدا (راستی یلدات با کمی تاخیر مبارک جیگر مامان ,انشالله سال دیگه یلدا رو با تو جشن میگیریم عزیز دلم )واز یه طرف نذری مامان جون اینا بود,میخواستم شب اربعین برم  خونه مامان جون ولی بابایی مریض شد ونتونستم برم ,اما فردا ش ,صبح زودرفتیم اونجا ,خیلی با صفا بود  ,همه دایی ها وخاله ها ام بودن ,دایی ها ام سر هم زدن حلیم با بابایی و پسر خاله ها کلی کل کل کردن (بین خدمون بمونه ,دیگه بابایی اینا بهتر شد)منم به نیت سلامتیو تو حلیمو هم زدم ,کیمیا جونم یه عالمه عکس و فیلم گرفت,فقط جای تو خیلی خالی بود عزیز دلم ...
3 دی 1392

شش ماهگی

امروز پنج ماهت تموم شد و وارد ماه ششم شدی عزیز دلم بارداریم دیگه ازنصف رد شده ,این روزا دایم دارم خودمو توی آینه نگاه میکنم و شکمم و که هر روز بزرگتر میشه میبینم  ,یه جورایی خوبه ,چون میدونم تو داری بزرگتر میشی ,از طرفی کم کم دیگه لباسای قبل و دیگه نمی شه پوشید ,دنبال یه لباس خوشگل بارداری دارم میگردم ,امیدوارم پیدا کنم ,چون مامان جون اینا میخوان برن مکه و لباسای قبلم اندازم نیست ...
29 آذر 1392

لباسای جدید

سلام مامانی دیشب خونه کسری اینا مهمون بودیم ,همه بودن ,مریم جون تمام وسایلی رو که برات خریده بودو آورده بود ,خیلی خوشگلن ,مبارکت باشه عزیز دلم اینم عکساش   اینارم برات به عنوان سوغاتی آوردن ,دستشون درد نکنه     ...
28 آذر 1392

پیدا کردن تخت وکمد

سلام گل پسر مامان چند روزه که با بابایی داریم برات دنبال یه تخت وکمد خوشگل میگردیم,    من یه مدل خوشم اومده ,احتمالا همونو بگیریم ,من دوست دارم تخت و کمدت چند رنگ داشته باشه ,حالا چند جای دیگه مونده که بریم توی هفته قبل مریم جونو عموجان رفتن دبی ,دادم برات از اون جا چند دست لباس بگیرن ,هنوز نمیدونم چی گرفتن ,اما خیلی مشتاقم ببینم , اربعین نزدیکه و مامان جون اینا نذری دارن ,هر سال شبو اونجا میخوابیدم ,خیلی حال میده  ,آخه تا نزدیک صبح بیدار میموندیم  , امسال نمیدونم برم یا نه ,احتمالا برم چون سال دیگه تو هستی فک نکنم بتونم برم  ,آخه سال دیگه این موقع احتمالا که نه ,حتما خیلی شیطون شدی   و...
27 آذر 1392

بالاخره به یه نفر گفتم

سلام عزیزم امشب خونه مامان جون  بودیم (منظورم مامان خودمه عزیزم ) به نسرین جون گفتم ,خیلی خوشحال شد ,قرار شد هفته بعد با هام بیاد دکتر, هنوز به مامان جون نگفتم ,قراره نسرین جون  زحمتشو بکشه ...
25 آذر 1392

خرید لباس بارداری

سلام کوچولوی مامان   بالاخره رفتم شلوار بارداری گرفتم  ,دیگه شلوارام اندازم نبود ,تا حالا ام به زور می پوشید مشون ,راستی هنوز برای اسم با بابایی به توافق نرسیدیم  ,سعی میکنیم یه اسم خوب برات انتخاب کنیم ,که بعد ام خودت دوستش داشته باشی ...
21 آذر 1392

گل پسر مامان بابا

بالاخره فهمیدیم  که تو پسر گل مامان بابایی   راستش امروز با بابایی رفتیم برای سونوی سه بعدی ,به دکتر گفتم که میخوام همسرمم بیاد داخلو پیشم باشه ,وقتی دکتر شروع کرد به انجام سونو ,قیافه بابایی دیدنی بود      , تو ام یه ژست با مزه گرفته بودی انگار خجالت میکشیدی ,آخه با دستت صورتتو پوشونده بودی ,خیلیم کوچولوو لاغر بودی ,من به دکتر گفتم چقد لاغره؟گفت تازه از ماههای بعد شروع میکنه به وزن گیری ,الان تو فقط 241 گرمی جیگر مامان ,خدا رو شکرمیکنم به خاطر داشتنت عزیز دلم   تویه این عکست قیافتو بهتر میشه دید ...
19 آذر 1392

ثبت نام توی کلاسای ورزشی

امروزرفتم  تویه یه سری کلاس ورزشی که تویه  بیمارستان برگزار میشه ,ثبت نام کردم ,فک کنم  از لحاظ روحیم برام خوب باشه     ,قرار شد از هفته 24 به بعد شروع بشه , من الان تویه هفته هجدهمم ,امیدوارم کلاسای خوبی باشه    ...
16 آذر 1392