علی علی ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

فعلا ,آخرین مطلب

  موقعی که داشتم این وبلاگو میساختم تصمیمم این بود که تا دوسالگیت توش بنویسم چون فکر میکردم شیرینی بچه ها بیشتر تا دوسالگیشونه ,الان به این نتیجه رسیدم که شیرین کاریات برای من تمومی نداره و میتونم بازم بنویسم ولی دیگه فرصت نمیکنم,چون تا وقتی تو بیداری که نمیتونم طرف لب تاب بیام (فک کنم دیگه لازم به توضیح نیس که وقتی لب تاب میبینی چیکار میکنی) وقتاییم که تو خوابی سعی میکنم به کارای خونه برسم در نتیجه با اینکه اصلا دلم نمیخواد ,این آخرین مطلبیه که توی این وبلاگ مینویسم البته فعلا ,نمیدونم شاید دوباره فرصتی پیدا کردم و نوشتم,امیدوارم نینی وبلاگ حالاحالاها باشه تا بتونم این مطالبو که همش برام خاطرست و داشته ...
4 تير 1395

بیست و سه ماهگی علی جون

*امسال سیزده بدر هوا خیلی سرد بود ,توی این همه سال من دیده بودم بارون بیاد ولی برف نه ,امسال برفم دیدیم,فقط یک ساعت سر ظهر هوا یکم آفتابی شد که تونستم چند تا عکس بگیرم اینم چند تا از عکسا     **دایره لغاتت خیلی بیشتر شده وکلمه ای که این روزا همه دوس دارن ازت بشنون قاشق که تو بهش میگی آگاش البته ربطش بهم و دقیقا نمیدونم,اسم بچه هارم یاد گرفتی ولی خدایی نوشتنش سخته مثلا به نگار میگی اگار,رئوف و میگی هئووف,فرحان و میگی هحان,آبجی(آجی)پاشو(باشو)بگیر (بگی)خاله(آله)کسری(کسا)پارچه(باچه)آره(آیه-که میمیرم برا آیه گفتنت از بس با مزه میگی)پارک (بارک)بازی(باژی که البته این کلمه رو از موقعی ...
23 فروردين 1395

بیست و دو ماهگی و نورووز 95

  *سال نو مبارک ,انشالله که سال خوبی برای همه باشه خصوصا برای خونواده سه نفره خودمون ,   **بیشتر اتفاقات این ماه مربوط به سال جدیدیعنی سال 95 ,از لباس نو خریدن و سفره هفت سین و صد البته شیطونیای جنابعالی,امسال یه فرق دیگه با سالای قبل داشت ,اینکه مامان جون اینا روز اول عید نرفتن مسافرت و ما بعد از چند سال موفق شدیم روز عید با هم باشیم اینم از سفره هفت سین امسالمون که دیگه فک نکنم لازم باشه بگم چقد توسط شما مورد لطف قرار گرفته , مخصوصا اون ماهی قرمزای بیچاره میخواستم ازت عکس بندازم اول مودب نشستی و بعدش .... همش میگفتی مامان مایی مایی و تماشای ماهیا تا روزی که بدرود حیات گف...
8 فروردين 1395

بای بای می می

*بالاخره تونستم بر ترسم غلبه کنم و از شیر بگیرمت ,12 بهمن  صبح که از خواب پا شدم یه دفعه انگار یکی بهم گفت امروز وقتشه , هردو خیلی اذیت شدیم ولی به نظرم با اینکه زود بود اما برات بد نشد چون دیگه اصلا چیزی به غیر از شیر نمیخوردی و منم خیلی اذیت میشدم ,خدا روشکر الان اوضاع بهتره و دیگه غذا خوب میخوری ,خدایی کار سختی بود و البته حالا باید آماده بشیم برای پروژه بعدی یعنی از جیش گرفتن   این عکساهم مال یکی از شبایی که از شدت گریه و خستگی اینطوری خوابت برد   **خیلی وقت بود که دلم هوای مشهد و کرده بود ولی اصلا شرایط جور نمیشد که بریم ,تا اینکه خاله نسرین گفت که میخوان برن مشهد ب...
8 اسفند 1394

جشن حدیثه جون

* چند وقت بود اصلا یه جشن درست و حسابی نداشتیم تا اینکه دختر خاله گرام شما تصمیم گرفت بره قاطی مرغا,خیلی شب خوبی بود و البته که به همه مخصوصا به شما خوش گذشت (من نمیدونم این همه استعداد مخ زنی روتو از کی به ارث بردی ,از اول تا آخر مراسم با چنداتا از دخترا دوست شده بودی و شده بودی سوژه خنده بقیه  ) انشالله دامادی خودت زندگیم **چند هفتس که صبحهای جمعه با بابایی میریم پارک و توام حسابی از خجالت وسایل در میای ***من چیزی نگم بهتره مامان جان ,خوب کنجکاوی دیگه ****اینم چند تا عکس دیگه از گل پسرم ***** جدیدا خیلی به والیبال علاقمند شدی و خیلیم خوب پنجه میزنی ,فک کنم ترشی نخوری...
8 بهمن 1394