علی علی ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

من و علی و باباش

*چند روزه که مامان جون اینا رفتن مشهد,به ماهم خیلی اصرار کردن که بریم ولی انگار قسمت نبود ,خیلی دلم هوای امام رضا رو کرده ,با بابایی قرار گذاشتیم بعد از عید بریم ,الان هوا سرده و من میترسم که تو مریض بشی یا اینکه با اون همه لباس که باید تنت کنم بیقراری کنی ,الان موقعیت خوبی بود اگه میشد بریم ,همه بودن و برای گرفتنت کمکم میکردن ولی ...   **از موقعی که تو دنیا اومدی علاقه من به شیرینی پزی خیلی زیاد شده ,چند روز یه بار حتما باید یه چیزی درست کنم وگرنه روزم شب نمیشه ,وای نمیدونی چه کیفی میده وقتی بقیه از کیکا میخورن و تعریف میکنن ,مخصوصا بابایی که حسابی پایس (هرچند به خاطر سابقه قندی که دارن من با ترس و لرز میذارم بخو...
5 آذر 1393

پیش به سوی جلو

*از شیرین کاریای جدیدت  ,حرکت کردنت به طرف جلو (راستش اولین باری که به طرف جلو حرکت کردی 16 مهر بود,اون موقع خیلی کم بود حرکتت ولی حالا حرفه ای تر شدی )البته نه مثل بقیه بچه ها (چون اصلا از حالت خوابیده روی شکم خوشت نمیاد )در حالی که نشستی به طرف جلو میری , (من دلم میخواد تو چهار دست و پا راه بریولی این جوری که بوش میاد تو علاقه ای به این کار نداری )اونم در صورتی که خودت دلت بخواددر غیر این صورت غرمیزنیو گریه میکنی تا من بلندت کنم یا چیزی و که میخوای بهت بدم البته تا اون جا که بشه تلاشتو میکنیو اینقددستت و دراز میکنی که بعضی وقتا اگه حواسم بهت نباشه با صورت میخوری زمین,روروئکم که سوار میشی عقبیمیری و هنوز یاد نگرفتی که...
18 آبان 1393

علی و روزهای محرم

*شش ماهگیت مصادف شد با مراسم شیر خوارگان ,منم برات لباس سقایی پوشیدم و تو چقد معصوم بودی توی اون لباس و من هر بار توی مراسم اسم علی اصغر و آوردن دلم آتیش گرفت برای دل رباب,هیچ سالی مثل امسال شهادت علی اصغر امام حسین و درک نکرده بودم , منم امسال یه علی داشتم که وقتی فکر میکردم به نبودنش دلم میخواست بمیرم روز جمعه من و تو و افسانه جون و ندا جون رفتیم مراسم شیر خوارگان ,خیلی با صفا بود ,تو ام پسر خیلی خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ,وسطای مراسمم خوابت برد ,بیشترم بغل ندا جون بودی آخه نگه داشتنت برای من با چادر خیلی سخته مامان,اولین بار بود که به این مراسم میرفتم و این به خاطر وجود تو بود عزیز دلم این چند تا از عکساته که اون ر...
14 آبان 1393

عکسای شش ماهگی

شش ماهه که با مایی لحظه لحظه با تو بودن رو توی ذهنم ثبت میکنم   پاهاشو ببین تورو خدا مامانی واسه خودم یه پا مدل شدما   مامان دست بزنم پیدا کردی   کسری جون داشتم شوخی میکردم  نازی نازی   مامان اگه با من  دیگه کار نداری این کفشا رو در بیارم ...
10 آبان 1393

شش ماهگی

هورااااااااااااا علی جونیمون شش ماهه شد زمان خیلی داره زود میگذره ,هر چی فک میکنم باورم نمیشه که از به دنیا اومدنت این همه مدت گذشته ,چقد بزرگ شدی ,حالا دیگه میشینی ,غلط میزنی ,غذا میخوری ,قهقهه میزنی و..... عاشقتم زندگی مامان ...
9 آبان 1393
1