علی علی ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

شیطونیای پسرم

*عزیزدلم چند روز یاد گرفتی با زبونت صدادر بیاری .کلیم ذوق میکنی .صبحها که سر حالی بیشتر اینکارو انجام میدی   ,وقتی اینجوری میکنی دلم میخواد بخورمت               **روز پنج شنبه (3مهر ) خونه مامان جون بودیم .تو داشتی با مامان جون بازی میکردی ،مامانجون نشوندت روی زمین ،یه لحظه که دستاشو ازت جدا کرد دیدم نیافتادی ،برای اینکه تعادلتو حفظ کنی دستتو گرفته بودی به پاهات، خیلی بامزه بود ،از اونروزم همش دوست داری بشینی ،اما مامانی حالا خیلی زوده به کمرت فشار میاد ،از الان بشینی لابد ماه دیگه ام میخوای راه بری    ،نسرین جون میخندید و میگفت فک کن علی با این ...
8 مهر 1393

اولین چیزی که علی خواست

*سه شنبه هفته پیش برای خرید رفتیم همدان ,مریم و حدیث جونم باهامون اومدن ,مامان گفت که تو رو نبرم ,میگفت هم تو اذیت میشی هم خودمون ,ولی ترسیدم دیر بیایمو تو اذیت بشی ,(البته اگه راستشو بخوای خودم بیشتز اذیت مشم ,آخه من به تو وابسته ترم ,وقتی تو رو با خودم نمی برم ,همش دلم شور میزنه و مجبورم همش زنگ بزنم بپرسم گریه نمیکنه ,اذیت نکرده و....) اینقد پسر خوبی بوووووووودی که نگو ,کالسکتو با خودمون بردیم ,همه حواست به اطراف و مردم و مغازه ها بود ,توی ماشینم که از دو طرف خواب بودی (خوبه به خودم رفتی ,بابایی که اصلا توی ماشین نمی خوابه)توی بازار که بودیم یکی از این بچه ها ی دست فروش که بادکنک میفروخت ,اومد و یه بادکنک داد دستت ,مگه...
3 مهر 1393

سالگرد دو خط موازی

*پانزدهم شهریور پارسال یه اتفاق خیلی خوب توی زندگی من و بابایی افتاد ,دو تا خط موازی رو که دیدم  ,انگار همه دنیا مال ما بود,چه روزایی بود ,واقعا چقدر زمان زود میگذره ,الان تو اومدیو شدی همه دنیامون  عزیز دلم                          **پنج شنبه شب مامان جون و داییا و خاله اکرم مهمونمون بودن ,قرار بود بریم ویلا ,من شب قبلش یه سری از کارا رو انجام دادم و فرداشم خدا روشکر تو پسر خوبی بودیو برای یازده ظهر دیگه کاری نداشتم و وقت کردم بیام و یکم باهات بازی کنم ,اینسری موفق شدیم یکم زودتر بریم و نسرین جون  چن...
20 شهريور 1393

واکسن چهار ماهگی

از صبح که بیدار شدی همش لحظه واکسن زدنت جلوی چشمم بود ,قرار شد بابایی ساعت 11 بیاد دنبالمون ,چقدم که سر حال بودی و وقتی میخندیدی بیشتر حالم بد میشد که قرار ه تا یه یکی دوساعت دیگه گریت در بیاد,یه لباس راحت برات پوشیدم که اذیت نشی ,وقتی بابایی گذاشتت روی تخت ,شروع کردی به حرف زدن  باهاش(منظورم همون صداهایی که از خودت درمیاری)جوری که خانومی که واکسن میزد به بابایی گفت داره برات تعریف میکنه ؟,حسابی سر حال بودی,بعدشم که بعله.....من نتونستم نگاه کنم ,گریت که رفت هوا برگشتم و گرفتمت توی بغلم ,قربون اون گریه کردنت برم که اینقد با سوز و گدازه ,خدا رو شکر زود توی بغلم خوابت برد ,توی خونه جای واکسن و کمپرس اب سرد گذاشتم,تا بعد ...
11 شهريور 1393
1