علی علی ، تا این لحظه: 10 سال و 6 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

بای بای می می

*بالاخره تونستم بر ترسم غلبه کنم و از شیر بگیرمت ,12 بهمن  صبح که از خواب پا شدم یه دفعه انگار یکی بهم گفت امروز وقتشه , هردو خیلی اذیت شدیم ولی به نظرم با اینکه زود بود اما برات بد نشد چون دیگه اصلا چیزی به غیر از شیر نمیخوردی و منم خیلی اذیت میشدم ,خدا روشکر الان اوضاع بهتره و دیگه غذا خوب میخوری ,خدایی کار سختی بود و البته حالا باید آماده بشیم برای پروژه بعدی یعنی از جیش گرفتن   این عکساهم مال یکی از شبایی که از شدت گریه و خستگی اینطوری خوابت برد   **خیلی وقت بود که دلم هوای مشهد و کرده بود ولی اصلا شرایط جور نمیشد که بریم ,تا اینکه خاله نسرین گفت که میخوان برن مشهد ب...
8 اسفند 1394

جشن حدیثه جون

* چند وقت بود اصلا یه جشن درست و حسابی نداشتیم تا اینکه دختر خاله گرام شما تصمیم گرفت بره قاطی مرغا,خیلی شب خوبی بود و البته که به همه مخصوصا به شما خوش گذشت (من نمیدونم این همه استعداد مخ زنی روتو از کی به ارث بردی ,از اول تا آخر مراسم با چنداتا از دخترا دوست شده بودی و شده بودی سوژه خنده بقیه  ) انشالله دامادی خودت زندگیم **چند هفتس که صبحهای جمعه با بابایی میریم پارک و توام حسابی از خجالت وسایل در میای ***من چیزی نگم بهتره مامان جان ,خوب کنجکاوی دیگه ****اینم چند تا عکس دیگه از گل پسرم ***** جدیدا خیلی به والیبال علاقمند شدی و خیلیم خوب پنجه میزنی ,فک کنم ترشی نخوری...
8 بهمن 1394

کوتاه کردن موی علی

* برای بار دومم موهاتو کوتاه کردیم البته ایندفعه با گریه شما همراه بود ,حسابی هم بابایی و اذیت کرده بودی هم آرایشگر بیچاره رو ,بار قبل اصلا اذیت نکردی ,خدا رحم کنه از این به بعدو و اینم نتیجه کار        بعد ...............................................قبل **نمردیم امسال برف دیدیم ,برای توام خیلی جالب بود آدم باید از کمترین امکاناتم استفاده کنه ,تقصیر ما نیس که برف کم امد   ***اینم از بازی جدید ما,توپا رو میچسبونی و دوباره میکنیشون ,البته بعضی اوقاتم بی اعصاب میشیو چسب و جدا میکنی ****اینم از پسر کتاب خونمون, اگر روزی صد بارم من کتاب برات بخونم...
8 دی 1394

دلتنگ مامان گفتن

*شاید بهم بخندن ولی واقعا دلم برای مامان گفتنت تنگ شده بله شما همچنان به من میگی عمه ,چون خونه مامان جون اینا همه بهم عمه میگن یاد گرفتی و به تقلید از بقیه بچه ها بهم عمه میگی ,هرچی میگم بگو مامان فایده نداره ,حالا تا کی این داستان ادامه داره رو نمیدونم ,آدم تا یه چیزی و از دست نده قدرشو نمیدونه ,فکر نمیکردم یه زمانی اینقد تشنه شنیدن مامان از زبون تو بشم   **یه قابلمه کوچیک خاله اکرم بهت داده وقتی میخوام بهت صبحونه بدم میری اون میاری میگی لقمه ها رو بذار توی این ,بعدم میشینی و میخوریشون آماده برای مهمونی رفتن چقد اونروز توی پارک بهت خوش گذشت ***چن روز پیش دیدم نیستی داشتم دنبا...
4 آذر 1394