علی علی ، تا این لحظه: 10 سال و 6 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

من و علی و باباش

1393/9/5 11:10
207 بازدید
اشتراک گذاری

*چند روزه که مامان جون اینا رفتن مشهد,به ماهم خیلی اصرار کردن که بریم ولی انگار قسمت نبود ,خیلی دلم

هوای امام رضا رو کرده گریه,با بابایی قرار گذاشتیم بعد از عید بریم ,الان هوا سرده و من میترسم که تو مریض

بشی یا اینکه با اون همه لباس که باید تنت کنم بیقراری کنی ,الان موقعیت خوبی بود اگه میشد بریم ,همه بودن و

برای گرفتنت کمکم میکردن ولی ...

 

**از موقعی که تو دنیا اومدی علاقه من به شیرینی پزی خیلی زیاد شده ,چند روز یه بار حتما باید یه چیزی درست

کنم وگرنه روزم شب نمیشه ,وای نمیدونی چه کیفی میده وقتی بقیه از کیکا میخورن و تعریف میکنن خندونک,مخصوصا

بابایی که حسابی پایس (هرچند به خاطر سابقه قندی که دارن من با ترس و لرز میذارم بخوره )خلاصه تاوقت اضافه

ای پیدا میکنم مشغول کیک درست کردن میشم (نسرین جون میگه من میدونم تو چرا لاغر شدی ,کیک درست

میکنی و خودت نمیخوری و میدی به بقیه )فعلا که داره خوش میگذرهچشمک

 

***وای من عاشق این کارتم که تازه یاد گرفتیمحبت ,بهت میگم علی موش شو توام بینی تو جمع میکنی و تند تند

نفس میکشی ,خیلی خوردنی میشی ,دیگه خودت یاد گرفتی هر وقت ذوق میکنی موش میشیبوس

 

****یکی از کاراییم که خیلی دوس داری اینه که من با دست به دهنت بزنم تو ام از خودت صدای آآآآآآآآآآآ

دربیاری,کلی برای خودت ذوق میکنی

 

*****جالبه که هر وقت من یا بابایی نماز میخونیم ,چشم ازمون برنمیداری ,شاید با خودت میگی اینا چرا اینقد خم

و راست میشن ,صدای اذانم که از تی وی میشنوی چشم ازش برنمیداریآرام

 

******وای به موقعی که بابایی از بیرون بیاد و اول نیاد نزدیک تو بهت سلام بده ,بعضی موقع ها که حسابی غر

میزنی تا لباسشو عوض کنه ,بعضی موقع هاام که میزنی زیر گریه ,بیچاره بابایی قه قهه(آدم حسودیش میشه)

 

*******فسقلی مامان وقتی میخوام بخوابونمت مست خوابم که باشی به پهلو میشی حتما اینجوری بهت بیشتر

مزه میده دیگه,راستی یه چند باریه نصفه شب از خواب بیدار میشی و میزنی زیر آواز,دست میزنی و میخندی

,هرچی میگم مامان الان وقت خوابه گوشت بدهکار نیستو کار خودتو میکنی ,داستان داریم باهاتخنده

 

********امروز یه اتفاق جالب افتاد ,تو بابایی با هم سکسکه گرفتید ,منم هرچی بهتون گفتم اعتراف کنید بدون

من چی خوردید راه به جایی نبردم ,با مزش اینجا بود که بابایی میخواست نماز بخونه وباید زودتر میرفت بیرون ,برای

همین همینطور که سکسکه میکرد نماز خوند ,من که خیلی  بهش خندیدم خندونک

 

*********این زنجیر بیچاره من از دست تو سالم بمونه من شانس آوردم ,تا چشمت به گردنم میافته چشمات

برق میزنو زودی دستت و میاری تا بگیریش ,فک کنم تا نبرریش دست از سر کچلش ورنداری نه

 

                                   

پسندها (1)

نظرات (2)

نسرین جون
8 آذر 93 0:10
عزیز دلم امشب چقد قشنگ میخندیدی دلم برات تنگ شد خیلی دوست دارم خدا کنه سرت کبود نشه که میمیرم...
مامان علی کوچولو
پاسخ
نه خدا رو شکر چیزی نشد خاله جون
مامانی ساره
11 آذر 93 23:19
شیطون بلا شدیا
مامان علی کوچولو
پاسخ
آی گفتیا