ورود به ماه دهم
سلام عزیز دلم
عقش مامان دیگه بزرگ شده ,الان نه ماه و یک روز از روزی که توی دلم خونه کردی میگذره ,گل پسرم دیگه برای خودش مردی شده ,مامان خیلی دوست داره و دلش برات یه ذره شده ,دلم میخواد
زود زود بگیرمت توی بغلم ,از یه طرفم میخوام تا جایی که ممکنه وزن بگیری ,پس باید تحمل کنم که این مدتم
بگذره , امروز نوبت سونو دارم ,با این سونو معلوم میشه که باید سزارین کنم یا نه ,خیلی اضطراب دارم ,یعنی هر
چی به زمان زایمان نزدیکتر میشه استرسم بیشتر میشه ,بابایی سعی میکنه با حرفاش دلگرمم کنه ولی نمیدونم چرا نمیشه ,فقط وقتی به تو فکر میکنم یکم آروم میشم
این چند روز گذشته ام هر کی منو میبینه ,میگه که امروز فردا زایمان میکنی (هر کی برای خودش یه نظر میده ,یکی از روی قیافه ,یکی از روی مدل شکمم ...)چند شب پیش که رفته بودیم یه عروسی ,اینقد همه بهم
گفتن که شب میترسیدم بخوابم ,بابایی بهم میخندید ,آخه همش فکر میکردم تا صبح زایمان میکنم ,نمیدونم
,اینقد باهات حرف زدم که عزیز دلم ,حالا زوده ,باید بمونی تا وزن بگیری تا خوابم برد ,هنوزم باورم نمیشه که
اینقد زمان زایمانم نزدیک شده ,نمیدونم از پس مامان بودن بر میام یا نه ,البته من تمام تلاشمو میکنم که
مامان خوبی برات باشم جیجرم ,
میدونم اونی که تا حالا حواسش بهمون بوده از این به بعدم تنهامون نمیذاره