نه ماهگی و جشن سیسمونی
سلام عسل مامان
امروز وارد ماه نهم از زندگیت شدی ,الان من هشت ماه ویک روزه که شما روتوی وجودم
دارم ,کم کم داریم به آخرای این سفر دونفره میرسیم ,خدا روهر لحظه شکر میکنم ,به خاطر هدیه ای که
بهم داده ,امیدوارم لیاقت داشتنتو داشته باشم ,از خدا میخوام که شیرینی این لحظات رو به هر که
آرزوشو داره بچشونه ,چون واقعا قابل وصف نیست ,آمین
دیروز یه جشن کوچولو برات گرفتیم ,خیلی از کسایی که دوستت داشتن ,اومده بودن و حسابیم توی زحمت افتادن ,انشالله بتونم جبران زحماتشونو بکنم ,متاسفانه نتونستم از جشنت عکس بندازم ,اما خیلی خوش گذشت ,حتما توی چند روز آینده سعی میکنم عکس کادواتو بزارم
,دلم میخواست عکس اتاقتو بزارم ولی پرده اتاقت هنوز اماده نیست(نمیدونم چرا اینقد همه بد قول شدن
,اصلا انگار اگه یه کاری رو سر موقع انجام بدن کفر میشه )
مامان جون اینا به احتمال زیاد عید و اینجا نیستن ,البته مامان جون و بابا حاجی راضی به مسافرت رفتن
نیستن ,اونم به خاطر من ,میترسن اتفاقی برای ما بیافته ,من بهشون گفتم که این گل پسرو همسری و
خاله اکرم مراقب من هستن ,امیدوارم که قبول کنن وبرن ,چون الان چند ساله که اونا(مامان جون اینا با
داداشا )میرن شمال,پارسال ماهم رفتیم ,اما امسال......,منم دلم نمیخواد به خاطر ما برنامه همه بهم بخوره ,میدونم که توام پسر خوبی هستیو این مدت مامانو اذیت نمیکنی
الهی من قربونت برم ,وقتی به این فکر میکنم که تا چند هفته دیگه میگیرمت توی بغلم ,قند توی
دلم آب میشه ,همش با خودم فکر میکنم تو چه شکلی هستی,چقدر احساس خوبیه ,همین الانم که دارم مینویسم حسابی داری شیطونی میکنی ,خیلی به تکونات عادت کردم, حتما بعدا دلم براشون تنگ
میشه
عسیس دلم زود زود بزرگ شو ,ملاقب خودتم باش ,میخوام بدونی که من و بابایی خیلی خیلی دوست داریم