علی علی ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

جشن حدیثه جون

* چند وقت بود اصلا یه جشن درست و حسابی نداشتیم تا اینکه دختر خاله گرام شما تصمیم گرفت بره قاطی مرغا,خیلی شب خوبی بود و البته که به همه مخصوصا به شما خوش گذشت (من نمیدونم این همه استعداد مخ زنی روتو از کی به ارث بردی ,از اول تا آخر مراسم با چنداتا از دخترا دوست شده بودی و شده بودی سوژه خنده بقیه  ) انشالله دامادی خودت زندگیم **چند هفتس که صبحهای جمعه با بابایی میریم پارک و توام حسابی از خجالت وسایل در میای ***من چیزی نگم بهتره مامان جان ,خوب کنجکاوی دیگه ****اینم چند تا عکس دیگه از گل پسرم ***** جدیدا خیلی به والیبال علاقمند شدی و خیلیم خوب پنجه میزنی ,فک کنم ترشی نخوری...
8 بهمن 1394

کوتاه کردن موی علی

* برای بار دومم موهاتو کوتاه کردیم البته ایندفعه با گریه شما همراه بود ,حسابی هم بابایی و اذیت کرده بودی هم آرایشگر بیچاره رو ,بار قبل اصلا اذیت نکردی ,خدا رحم کنه از این به بعدو و اینم نتیجه کار        بعد ...............................................قبل **نمردیم امسال برف دیدیم ,برای توام خیلی جالب بود آدم باید از کمترین امکاناتم استفاده کنه ,تقصیر ما نیس که برف کم امد   ***اینم از بازی جدید ما,توپا رو میچسبونی و دوباره میکنیشون ,البته بعضی اوقاتم بی اعصاب میشیو چسب و جدا میکنی ****اینم از پسر کتاب خونمون, اگر روزی صد بارم من کتاب برات بخونم...
8 دی 1394

دلتنگ مامان گفتن

*شاید بهم بخندن ولی واقعا دلم برای مامان گفتنت تنگ شده بله شما همچنان به من میگی عمه ,چون خونه مامان جون اینا همه بهم عمه میگن یاد گرفتی و به تقلید از بقیه بچه ها بهم عمه میگی ,هرچی میگم بگو مامان فایده نداره ,حالا تا کی این داستان ادامه داره رو نمیدونم ,آدم تا یه چیزی و از دست نده قدرشو نمیدونه ,فکر نمیکردم یه زمانی اینقد تشنه شنیدن مامان از زبون تو بشم   **یه قابلمه کوچیک خاله اکرم بهت داده وقتی میخوام بهت صبحونه بدم میری اون میاری میگی لقمه ها رو بذار توی این ,بعدم میشینی و میخوریشون آماده برای مهمونی رفتن چقد اونروز توی پارک بهت خوش گذشت ***چن روز پیش دیدم نیستی داشتم دنبا...
4 آذر 1394

سقا کوچولوی ما

*امسال برای دومین بار لباس سقایی پوشیدی ,انشالله که زیر سایه سقای کربلا همیشه صحیح و سلامت باشی عزیز دلم  چند تا عکس اول مال  مراسم شیرخوارگان اینم از کوچکترین سقای خانواده  ,آقا پویان گل   بقیه عکسا مال روز تاسوعاست **دوروز تاسوعا عاشورا ما خونه مادربزرگ بابایی بودیم و توام اونجا حسابی شیطونی کردی عاشق این طاقچه با پردش شده بودی پیدا کنید پرتقال فروش را اینم از شیطونیای خونه مامان جون این عکسا مال یکی دوهفته پیش که با هم رفته بودیم پارک مهمونی عمه زهرا علی با عینک بابایی ***این بازی فکر...
7 آبان 1394

علی و حسنی

*عاشق شعر حسنی توی ده شلمرود  شدی ,یعنی هر جا که باشی خودتو برای این آهنگ میرسونی,یه جورایی معتادش شدیو صبح که از خواب بلند میشی میای و کنترل و میدی به من که سیدیشو برات بذارم ,البته چند روزه توی ترکی ,آخه نمیخوام اینقدر به یه چیز وابسته بشی   **اینم سرگرمیه جدیدته ,اینقدر این فیش بیچاره رو در میاریو از هم جداش میکنی که خدا میدونه,اعتراض ماهم فایده ای نداره ,تو کار خودتو میکنی علی کوچولو با طعم نوتلا ***این نقاشی تو که ماهان برات کشیده منم گفتم یادگاری برات بمونه ,به نظرم استعدادش بد نباشه ****وقتی روی این صندلی میشینی ,خودت شروع میکنی به خوندن ,تاب تاب تاب تاب ...
8 مهر 1394