علی علی ، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

پیش به سوی جلو

*از شیرین کاریای جدیدت  ,حرکت کردنت به طرف جلو (راستش اولین باری که به طرف جلو حرکت کردی 16 مهر بود,اون موقع خیلی کم بود حرکتت ولی حالا حرفه ای تر شدی )البته نه مثل بقیه بچه ها (چون اصلا از حالت خوابیده روی شکم خوشت نمیاد )در حالی که نشستی به طرف جلو میری , (من دلم میخواد تو چهار دست و پا راه بریولی این جوری که بوش میاد تو علاقه ای به این کار نداری )اونم در صورتی که خودت دلت بخواددر غیر این صورت غرمیزنیو گریه میکنی تا من بلندت کنم یا چیزی و که میخوای بهت بدم البته تا اون جا که بشه تلاشتو میکنیو اینقددستت و دراز میکنی که بعضی وقتا اگه حواسم بهت نباشه با صورت میخوری زمین,روروئکم که سوار میشی عقبیمیری و هنوز یاد نگرفتی که...
18 آبان 1393

اولین غذای کمکی

 به خاطر اینکه شما یکم شیکمو تشریف داری و احساس کردم آمادگی غذا خوردن و داری ,غذای کمکی رو شروع کردیم و توام بسیار استقبال کردی (خدا کنه بعدا هم اینقد علاقه داشته باشی به غذا)از لعاب برنج شروع کردیم و برای اینکه رقیق ترش کنم شیر خودمم میریزم توش و با اینکه شیرینش نمیکنم تو خیلی دوس داری و تا یه ذره بین گذاشتن قاشق توی دهنت فاصله میافته شروع میکنی به غر زدن و گریه کردن( شیکمو مامانی دیگه ) فعلا روزی یه بار بهت غذای کمکی میدم ,وقتی شش ماهت پر شد سوپ و شروع میکنیم,البته بهت آب سیب و گلابیم میدم ,که دیگه فک کنم لازم نباشه بگم چقد دوس داری   اینم فرنی شما          &...
30 مهر 1393

شیطونیای پسرم

*عزیزدلم چند روز یاد گرفتی با زبونت صدادر بیاری .کلیم ذوق میکنی .صبحها که سر حالی بیشتر اینکارو انجام میدی   ,وقتی اینجوری میکنی دلم میخواد بخورمت               **روز پنج شنبه (3مهر ) خونه مامان جون بودیم .تو داشتی با مامان جون بازی میکردی ،مامانجون نشوندت روی زمین ،یه لحظه که دستاشو ازت جدا کرد دیدم نیافتادی ،برای اینکه تعادلتو حفظ کنی دستتو گرفته بودی به پاهات، خیلی بامزه بود ،از اونروزم همش دوست داری بشینی ،اما مامانی حالا خیلی زوده به کمرت فشار میاد ،از الان بشینی لابد ماه دیگه ام میخوای راه بری    ،نسرین جون میخندید و میگفت فک کن علی با این ...
8 مهر 1393

اولین چیزی که علی خواست

*سه شنبه هفته پیش برای خرید رفتیم همدان ,مریم و حدیث جونم باهامون اومدن ,مامان گفت که تو رو نبرم ,میگفت هم تو اذیت میشی هم خودمون ,ولی ترسیدم دیر بیایمو تو اذیت بشی ,(البته اگه راستشو بخوای خودم بیشتز اذیت مشم ,آخه من به تو وابسته ترم ,وقتی تو رو با خودم نمی برم ,همش دلم شور میزنه و مجبورم همش زنگ بزنم بپرسم گریه نمیکنه ,اذیت نکرده و....) اینقد پسر خوبی بوووووووودی که نگو ,کالسکتو با خودمون بردیم ,همه حواست به اطراف و مردم و مغازه ها بود ,توی ماشینم که از دو طرف خواب بودی (خوبه به خودم رفتی ,بابایی که اصلا توی ماشین نمی خوابه)توی بازار که بودیم یکی از این بچه ها ی دست فروش که بادکنک میفروخت ,اومد و یه بادکنک داد دستت ,مگه...
3 مهر 1393

خوابیدن علی کوچولو

*دوشنبه صبح من خیلی خسته بودم چون شما نذاشتی شب خوب بخوابم ,بابایی گفت تو بخواب من علی رو تا موقع رفتنم میگیرم ,وقتی بیدار شدم دیدم توی تشک بازیت خوابت برده ,بابایی گفت تو روگذاشته توی تشکت و رفته توی اتاق وقتی اومده دیده خوابیدی ,الهی من قربونت برم که یاد گرفتی بدون کمک بخوابی ,کلی ذوق کردم برات جیجر مامان **روز جمعه رفتیم باغ بابا حاجی ,خیلی سر حال بودی,کلی برای همه خندیدی ,مخصوصا برای بابا حاجی ,همه میگن تو خیلی خوش خنده ای که البته اینم ربط میدن به باباییت ,چون باباییم خیلی خنده رو اینم چند تا از عکسات                 ...
30 مرداد 1393

اولین خرید و پارک رفتن

*پنج شنبه من و تو  و بابایی رفتیم خرید ,این اولین خرید سه نفرمون بود ,بابایی خیلی وقت بود که باید خرید میکرد اما با اومدن گل پسرمون فرصت نشده بود که بریم ,چون نزدیکای غروب رفتیم همه جا روشن بودو قیافه تو ام دیدنی ,چنان با اشتیاق به دورو برت نگاه میکردی که خندمون میگرفت ,موقعیم که بابایی رفت لباسشو پرو کنه تویه بغلم خوابت برد ,البته قبلش رفتیمو برای تو ام دو تیکه لباس گرفتیم ,خیلی بهت میاد مبارکت باشه عزیز دلم   **دایی جونت زحمت کشیدو این اسباب بازیو برات گرفته ,خیلی دوسش داری ,کلا علاقه ای به جغجغه و اسباب بازی نداری اما جالبه اینو خیلی دوست داری و هر وقت اونو جلوت میگیرم ,سعی میکنی که بگیریش,وقتیم کوکش میکنم...
20 مرداد 1393

من حالم خیلی خوبه

*گل پسرم دیگه میتونه برگرده روی شونش (دقیقا از سه ماهگی),تازه یکی دوباره که کامل غلطم زده فسقلی مامان,شبا حتما باید دورتو بالش بذارم چون خیلی تکون میخوری و از زیر پشه بندت میری اونور ,هیچی دیگه کار شبای مامان شده اینکه مرتب جاتو درست کنم ,الان اینطوری خدا بداد بعد برسه   **میگیرمت توی بغلم و فشارت میدم به خودم و تو میخندی و دلم ضعف میره از این همه خوشبختی و دوباره ...   ***عاشق اینم که یکم شیر میخوری بعد دست از خوردن میکشیو منو نگا میکنی و من سیر نمیشم از این کارت و نمیدونم خدا رو چطور شکر کنم به خاطر بودنت,این حسه مالکیته از همه بهتره وتا حالا هیچ چیزی اینقد مال خودم نبوده  و موندم بعدا چطور میخوام ...
16 مرداد 1393

بالاخره حمومت کردم

سلام علی کوچولوی مامان  فدای اون خنده هات بشم ,دو سه روزه که خنده هات صدا دار شده و وقتی اونجوری میخندی دلم ضعف میکنه ,این پسلیه شیطون ما ,با باباش خیلی رفیق شده ,وقتی بابایی باهات حرف میزنه خیلی خوب گوش میدیو حسابی براش میخندی , البته اگه منم برای یه نفر اینقد اواز بخونم و قربون صدقه برم اینجوری هوادارم میشه دیگه (بین خودمون بمونه بعضی وقتا حسودیم میشه, نکه برای من نخندی اما شیطون برای بابایی یه جوره دیگه میخندی ) راستی بالاخره خودم بردمت حموم البته با بابایی ,خیلی خوب بود ,بابایی تو رو گرفت و منم شستمت ,اینقد که اب و دوست داری ,اصلا صدات در نمیاد و همچین چشماتو خمار میکنی که ادم خندش میگیره   ...
31 خرداد 1393

اولین گردش

امروز با نسرین جون رفتیم برای سفارش کارت ,آخه قراره یه مهمونی برات بدیم ,چند تا از عکسای تو رم با خودمون بردیم که بندازن روی کارت دعوتا ,تو رم با خودمون بردیم ,این اولین بیرون رفتنت بود ,البته قبلا برای دکتر بیرون رفته بودی ولی این بار شد اولین باری که یه گردش مختصر رفتی ,الهی من فدات شم که تا موقعیم که خونه اومدیم تو خواب بودی ,خابالوی  مامان    ...
21 ارديبهشت 1393