علی علی ، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

مامان گفتن

*امروز من توی اتاق خواب بودمو تو و بابایی توی هال ,توام مشغول غر زدن ,یه لحظه از دور منو دیدیو زدی زیر گریه و گفتی ماما,الهی من فدای اون ماما گفتنت بشم چقد قشنگ صدام کردی قند توی دلم آب شد البته فک کنم کله قند بود,خیلی وقته که ماما گفتنو شروع کردی ولی تا حالا به این واضحی نگفته بودی ,فعلا بابایی ام در تلاشه تا یادت بده بگی بابا,خوبه حالا اینجا حق به حقدار رسیده ,آخه خوش خدا ست که بیشتر زحمتت روی دوش من باشه و تو اول بگی بابا ,شوخی  کردم بابا ,انشالله که به همین زودیا باباییم صدا میکنی و یه حال اساسی بهش میدی   **روز شنبه 30 آذر تونستی عقب عقب بری ,خیلی با مزه است وقتی صدات میکنم ذوق میکنی و به جای اینکه بیای ب...
2 دی 1393

آش دندونی

بالاخره آش دندونیتو پختیم ,البته من که نه مامانی اعظم ,من موادشو آماده کردم بردم خونشون ,مامانیم زحمت پختنشو کشید ,بعدم که برای تقسیم مامان جون و نسرین جون اومدن کمک ,دادم نسرین جون چند تا کارت برات بزنه که بزنیم روی آشا ,دستش درد نکنه خیلی خوب شده بود   اینم چند تا عکس از آشهای تزئین شده   ...
29 آذر 1393

اولین برف زمستون

*روز اربعین(شنبه) همه خونه مامان جون اینا بودیم ,آخه نذری داشتن ,یادش بخیر پارسال که تو به دنیا نیومده بودی ,خاله اکرم از شیطونیای سال بعدت میگفت ,وقتی به دنیا بیای و من نتونم به خاطرتو  هیچ کاری کنم ولی از اون جایی که خدا مامانتو خیلی دوس داره و یه گل پسر بهش داده ,اصلا اونروز اذیتم نکردیو تازه موقع کشیدن غذاام خواب بودی ,الهی من فدات شم که اینقده وقت شناسی   **دایی اکبر امسال پیاده رفت کربلا ,خوش به حالش ,شنبه شبم بدون اینکه خبر بده برگشت ,هممون شوکه شدیم,همون شب نذری (اربعین) اومد ,وقتی در و باز کردیم هیچکی باورش نشد ,یه دفعه همه جیغ زدن و هورا ,خیلی ذوق زده شدیم ,گفت نمیخواسته کسی و توی زحمت بندازه ,فر...
28 آذر 1393

بالاخره دندونت جوونه زد

*روز دوازده آذر روز مهمی برای تو بود مامان ,اول اینکه بعد چند روز بیقراری به خاطر دندونت ,بالاخره تیزی دندون و رو لثه هات احساس کردم ,در اولین فرصت میخوام آش دندونی برا ت بپزم ,مبارکت باشه زندگی مامان از وقتی دندونت جوونه زده این پستونکت همش دهنته ,میکشیش روی لثه هات,انگار آرومت میکنه(البته این به غیر از چیزای دیگه ای  که توی دهنت میکنی,جالبه که زیاد از دندونیت خوشت نمیاد و تا دستت میدم میندازیش زمین ) از یه طرفم هم تب کردی و هم اسهال  و استفراغ که مجبور شدیم ببریمت دکتر ,خیلیم بیقراری ,هیچی دیگه حسابی کارم دراومده ,خدا کنه زودتر سرحال شی مامان ,آخه همه غر میزنن که این علی که همیشه میخنده چرا اصلا...
19 آذر 1393

عکسای هفت ماهگی

مامان یه ذره دیگه کمک بدی بلند شدما           الهی من فدات شم مامان     برو بابا من که دیگه نیگای دوربین نمیکنم ,خسته شدم خوب همه چیزو میکنی توی دهنت الا این دندونیتو تعارف نکن شصت پاتم خواستی بخور     ...
10 آذر 1393

من و علی و باباش

*چند روزه که مامان جون اینا رفتن مشهد,به ماهم خیلی اصرار کردن که بریم ولی انگار قسمت نبود ,خیلی دلم هوای امام رضا رو کرده ,با بابایی قرار گذاشتیم بعد از عید بریم ,الان هوا سرده و من میترسم که تو مریض بشی یا اینکه با اون همه لباس که باید تنت کنم بیقراری کنی ,الان موقعیت خوبی بود اگه میشد بریم ,همه بودن و برای گرفتنت کمکم میکردن ولی ...   **از موقعی که تو دنیا اومدی علاقه من به شیرینی پزی خیلی زیاد شده ,چند روز یه بار حتما باید یه چیزی درست کنم وگرنه روزم شب نمیشه ,وای نمیدونی چه کیفی میده وقتی بقیه از کیکا میخورن و تعریف میکنن ,مخصوصا بابایی که حسابی پایس (هرچند به خاطر سابقه قندی که دارن من با ترس و لرز میذارم بخو...
5 آذر 1393

پیش به سوی جلو

*از شیرین کاریای جدیدت  ,حرکت کردنت به طرف جلو (راستش اولین باری که به طرف جلو حرکت کردی 16 مهر بود,اون موقع خیلی کم بود حرکتت ولی حالا حرفه ای تر شدی )البته نه مثل بقیه بچه ها (چون اصلا از حالت خوابیده روی شکم خوشت نمیاد )در حالی که نشستی به طرف جلو میری , (من دلم میخواد تو چهار دست و پا راه بریولی این جوری که بوش میاد تو علاقه ای به این کار نداری )اونم در صورتی که خودت دلت بخواددر غیر این صورت غرمیزنیو گریه میکنی تا من بلندت کنم یا چیزی و که میخوای بهت بدم البته تا اون جا که بشه تلاشتو میکنیو اینقددستت و دراز میکنی که بعضی وقتا اگه حواسم بهت نباشه با صورت میخوری زمین,روروئکم که سوار میشی عقبیمیری و هنوز یاد نگرفتی که...
18 آبان 1393

علی و روزهای محرم

*شش ماهگیت مصادف شد با مراسم شیر خوارگان ,منم برات لباس سقایی پوشیدم و تو چقد معصوم بودی توی اون لباس و من هر بار توی مراسم اسم علی اصغر و آوردن دلم آتیش گرفت برای دل رباب,هیچ سالی مثل امسال شهادت علی اصغر امام حسین و درک نکرده بودم , منم امسال یه علی داشتم که وقتی فکر میکردم به نبودنش دلم میخواست بمیرم روز جمعه من و تو و افسانه جون و ندا جون رفتیم مراسم شیر خوارگان ,خیلی با صفا بود ,تو ام پسر خیلی خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ,وسطای مراسمم خوابت برد ,بیشترم بغل ندا جون بودی آخه نگه داشتنت برای من با چادر خیلی سخته مامان,اولین بار بود که به این مراسم میرفتم و این به خاطر وجود تو بود عزیز دلم این چند تا از عکساته که اون ر...
14 آبان 1393

عکسای شش ماهگی

شش ماهه که با مایی لحظه لحظه با تو بودن رو توی ذهنم ثبت میکنم   پاهاشو ببین تورو خدا مامانی واسه خودم یه پا مدل شدما   مامان دست بزنم پیدا کردی   کسری جون داشتم شوخی میکردم  نازی نازی   مامان اگه با من  دیگه کار نداری این کفشا رو در بیارم ...
10 آبان 1393