*سه شنبه هفته پیش برای خرید رفتیم همدان ,مریم و حدیث جونم باهامون اومدن ,مامان گفت که تو رو نبرم ,میگفت هم تو اذیت میشی هم خودمون ,ولی ترسیدم دیر بیایمو تو اذیت بشی ,(البته اگه راستشو بخوای خودم بیشتز اذیت مشم ,آخه من به تو وابسته ترم ,وقتی تو رو با خودم نمی برم ,همش دلم شور میزنه و مجبورم همش زنگ بزنم بپرسم گریه نمیکنه ,اذیت نکرده و....) اینقد پسر خوبی بوووووووودی که نگو ,کالسکتو با خودمون بردیم ,همه حواست به اطراف و مردم و مغازه ها بود ,توی ماشینم که از دو طرف خواب بودی (خوبه به خودم رفتی ,بابایی که اصلا توی ماشین نمی خوابه)توی بازار که بودیم یکی از این بچه ها ی دست فروش که بادکنک میفروخت ,اومد و یه بادکنک داد دستت ,مگه...