علی علی ، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

دلمشغولی های من

سلام عزیز دلم  کم کم داریم به عید نزدیک میشیم ,ولی امسال عید برای من یه رنگ و بوی دیگه ای داره ,اخه امسال من یه نی نی کوچولو دارم ,که برای دیدنش دارم لحظه شماری میکنم ,همه نزدیک عید که میشه تمام فکر و ذکرشون میشه خرید و خونه تکونی و... ,اما برای من انگار شمارش معکوس شروع شده ,این روزا بیشتر از هر موقعی دیگه ای به تو ,به اومدنت ,به روز زایمان  فک میکنم ,حالا خوبه توی این کلاسای آمادگی برای زایمان شرکت کردم ,خیلی حس خوبی بهم میده ,وقتی اونجام گذر زمان و حس نمکنم ,آخه همه عین خودمن ,وقتی میبینم همشون ,دل مشغولیا یا مشکلات منو دارن ,از استرسم کم میشه,راستی روز پنجشنبه رفتم و واکسن کزاز زدم ,صدای قلب خوشگلتم شنیدم,جالب بود...
3 اسفند 1392

بالاخره اومدن

سلام قند عسل من  دیروز مسافرامون رسیدن ,دیگه حسابی دلم تنگ شده بود ,الهی بمیرم مامان جون خیلی حالش بد بود ,آخه سرما خورده ,خدا کنه زود حالش خوب بشه ,تمام دیروز خونشون بودیم ,یه عالمه کار داشتیم ,دیشب تا 12 شبم مشغول سالاد درست کردن بودیم ,اما عوضش خیلی خندیدیم ,راستی اینم باید بگم,شماخیلی پسر خوبی بودی و دیروز اصلا مامان و اذیت نکردی (الهی مامان قربونت بره)فک کنم یادم رفت بگم دایی سعیدم با خانومش و گل پسرشون ,فرحانم با مامان جون اینا رفته بودن ,خوش به حالشون,الانم دیگه من باید برم آماده بشم ,چون مراسمشون ظهره ,سعی میکنم زود زود بیام و برات دوباره بنویسم ,پس تا اون موقع خدا جونی ,ملاقب بره تودلیم باش   ...
30 بهمن 1392

هشت ماهگی

سلام عشق مامان گل پسر من یه ماه بزرگتر شدو امروز وارد ماه هشتم از زندگیش شد ,الان شما هفت ماه و یک روزته ,مبارک باشه عزیز دلم ,هر چقدر خدا رو به خاطر داشتنت شکر کنم کمه ,خدایا ممنونم ازت ,دیگه چیزی نمونده که مامان شما رو ببینه ها ,زود زود بزرگ شو بیا پیش مامان وبابا ...
26 بهمن 1392

یه عالمه خبر

سلام گل پسر مامان از آخرین روز ی که برات نوشتم یه عالمه اتفاق افتاده ,حالا میخوام همه رو برات تعریف کنم ,اول از همه اینکه مامان جون اینا نوزدهم رفتن مکه ,خیلی خیلی جاشون خالیه ,اگه منم تورو نداشتم الان اونجا بودم (بین خودمون بمونه که چند بار اشکم  در اومد ),اما عیبی نداره ,ایشالله باهم میریم روز دوشنبه صبح  ,توی اولین جلسه کلاسای آمادگی برای زایمان شرکت کردم ,به نظرم کلاسای خوبی باشه ,چون هر سوالی داری خیلی با حوصله جواب میدن,قرار شده از جلسه سوم, ورزشاش شروع بشه ,باید یه همراهم ببرم ,گفتن بهتره کسی باشه که باهاش راحت باشید چون روز زایمان ,میتونه همراهتون باشه (آخه میخوام زایمان طبیعی کنم ,البته اگه مشکل خاصی پیش نیاد...
23 بهمن 1392

میخواهم برایش بگویم...

ترس های کودکی ام پا برجاست ناخوابی های من و شنیده هایی از دیو و غول کاش بیشتر از صورت مهربان خدا می گفتند تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم ریشه تمام ترس هایم را خودم برای فرزندم می‌گویم. یک روزی می‌نشینم و همه‌ی این‌ها را برای بچه ام تعریف می‌کنم وقتی این کار را می‌کنم که بچه‌ام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا این‌ها را هضم کند و بعد از یاد ببرد فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظه‌ی پذیرش را همان‌طور که احتمالا درد لحظه‌ی به دنیا آمدن را فراموش کرده است اول از همه مرگ را برایش تعریف می‌کنم پیش از این که عزیزی را از دست...
16 بهمن 1392

دلم میخواد ببینمت

سلام عزیزم فدات بشم که دیگه داری بزرگ میشی ,,آخه مامانی توی این یه ماه دو کیلو اضافه کرده ,الان 63 کیلو شدم ,همش دلم به این خوشه که تو داری وزن میگیری ,الهی مامان قربونت بره کاش میشد  به همین زودیا ببینمت ,البته شنبه باید برم دکتر ,شاید برام سونو بنویسه ,اون موقع میتونم ببینمت عشقم چند شبه از کمر درد خوابم نمی بره ,حالا  به هر کی میگم ,میگه از این به بعد بدترم میشه ,آخه تو الان کوچولویی(یعنی شکم مامان خیلی بزرگ نشده هنوز ) ,نمیدونم ,امیدوارم پیش بینی شون درست نباشه ,فک کنم از الان دارم به شب نخوابی برای تو عادت میکنم ,هیچ کاره خدا بی حکمت نیست دیگه دیروز دایی بابایی از مکه اومد ,ما ام این دو روزو مهمونشون بودیم...
16 بهمن 1392

اولین مهمونی تو خونه جدید

سلام عسل مامان این چند روز که نیومدم به وبلاگت سر بزنم سرم حسابی گرم بود ,آخه  مامان جون اینا با داییا و خاله جونیت پنج شنبه شب مهمونمون بودن ,منم یه جورایی مشغول کارای خونه بودم ,جات خیلی خالی بود خدایی  توی اون شلوغی فقط شیطونی تو کم بود ,راستش ما خانواده پر جمعیتی هستیم ,تو دو تا خاله جونی داری و چهار تا دایی جونی ,اگه نوه ها رم حساب کنیم ما یه خانواده بیست و پنج نفره هستیم(ماشالله),که البته با اومدن گل پسر من میشیم بیست شش نفر ,حالا فک کن هر پنج شنبه که ما دورهم جمع میشیم ,چه قد شلوغ پلوغه ,اما هممون به این جمع عادت کردیم و دوسش داریم  ,چند وقت دیگه که خودت بیای می بینی چقد خوش میگذره   روز جمعه رفتم به ...
12 بهمن 1392

دلم خیلی گرفته

سلام جیگر مامان راستش میخوام یه اعترافی کنم ,هرچی زمان رفتن مامان جون اینا به مکه نزدیک تر میشه ,بیشتر دلم میگیره ,آخه قرار بود منم باهاشون برم ,هشت سال برای این سفر صبر کردم ,ولی اینقد طول کشید ,که دیگه تصمیم گرفتیم نی نی دار بشیم ,نکه الان ناراحت باشم ,ولی خیلی بهشون غبطه میخورم ,راستش یه کوچولوم گریم میگیره ,ولی به قول ندا جون که میگفت تو میخواستی نینیتو نبری سفر حج   , امااون  نذاشت تنهایی بری ,نمی دونم شایدم درست میگه شیطون مامان ,میدونی ,بیشتر وقتی بهم میگن که تو اینهمه صبر کردی ,این یه مدتم صبر میکردی و بچه دار نمیشدی ,بیشتر غصم میگیره ,حالا من اینا رو گفتم تو غصه نخوریا ,من به خاطر داشتن تو اینقد خوشحالم ...
8 بهمن 1392